دلربا

ساخت وبلاگ

 

 

برای تفنن تصمیم گرفتم با تاریک شدن هوا مسیر چند روستا را پیاده از داخل جنگل طی کنم گرچه تابستان بود اما آسمان آبی نبود در راه وقتی باز هم لحظاتی به آسمان نگاه کردم ستاره ای پیدا نبود دختر از چند روز قبل به مادرش گفته بود آن شب را چند ساعتی به خانه دوستش خواهد رفت و با دوستش نیز هماهنگ کرده بود او نیز به خانه شان آمده به مادرش همین را گفته بود از کنار روستای میانی وارد جنگل که شدم از اعماق جنگل صدای تمپو و خواندن ترانه گیلکی می شنیدم که کلمات را می کشیدند و می خواندند امااان خن بشوم رشت خن بشوم رشت بومام تا لنکرو می طالع برگشت و تکرار می کردن در روستاها اونقدر همه داستان جن و پری میشنون در جاهای تاریک و دور افتاده ناخودآگاه ترسی بر هر کسی مستولی میشود اما در من احساس خوشایندی بود و فکر کردم خب خوبه که جنگل خلوت نیست همینطور که داشتم بیشتر به اعماق جنگل میرسیدم باز کمی می ترسیدم اما احساس قهرمانی ی ناشی از انتظار دلدار به من جرات میداد و بر خود مسلط بودم نزدیک که شدم دیدم کنار راه ایستاده بودن هیاکل روستایی در تاریکی ِ جنگل با آن ترانه های به شدت روستایی ِ قدیمی ، ورود به منطقه ی اجنه را به ذهنم متبادر میکرد چاره ای نبود باید از کنارشان عبور می کردم اما بطوری غیر ارادی این فکر که آنها جن هستن بر ذهنم مستولی میشد دستم را به زیر جلیقه ام بردم دسته ی کارد را که در غلاف بود گرفتم و خود را آماده کردم اگر اجنه بجنبند از غلاف بکشم وقتی داشتم از کنارشان میرفتم خصوصا وقتی آنها اصلا به من نگاهی هم نکردند بیشتر مطمین شدم جن هستن و کارد را بیشتر در مشتم میفشردم هنگام عبور از کنارشان لحظاتی آنها ، جنگل و خودم همه از ترس برایم به تخیل تبدیل شده بود و فقط خیال تخیل بودن همه چیز از جمله خودم مرا احساس ایمنی میبخشید میرفتم و انگار صدایشان با من می آمد هرچه دورتر میشدم صدای آوازشان بر ذهنم سنگینتر فرود می آمد و احاطه ام میکرد با خروج از جنگل به ذهنم می آمد آنها جن بودن یا من برای لذت ترجیح میدادم آنها جن باشن تا من کمی بترسم ؟ فکر کردم به این ترتیب دلدار برایم دلرباتر میشود و از طرفی نتیجه گیری می کردم آیا غلو در ترس برای به بازی تبدیل کردنش نبود تا از واقعی بودن ترس بکاهی ؟ با این فکرها خودم را مشغول کردم تا در آنسوی راه از ادامه ی پیاده روی در جنگل بر خود مسلط باشم من که همیشه اعتقاد داشتم از طبیعت مدام میشود بسیار چیزها آموخت ، با وارد شدن به ادامه ی جنگل ترجیح دادم خود نیز از آنها تقلید نموده برای زدودن باقی ِ موضوع ترس ترانه ای را زمزمه کنم به زودی فکر کردم ببینم میتوانم آن غزل را باز همانطور به آواز بخوانم که یک بار در آرزوی خواندنش برای دلربا خوانده بودم ؟ و شروع کردم ساقیا ناز بتان ... و آنقدر غزل را به شکل های مختلف خواندم تا به روستای دلدار رسیدم آنجا هم محل قرارمان در جنگل نزدیک خانه ی دوست دلدار بود به نقطه ای که قرار گذاشته بودیم رفتم دلدار را دیدم که میآمد میان درختان در تاریکی ، پنجره ی خانه ی دوستش نور افشانی ی مختصری می کرد. چرا دستت سرده گفت هوا سرده بعد در انبوهی ِ تاریکی ِ جنگل با صدای کوتاهی خندیدیم راستش میترسم از چی من که کنارت هستم گفت نه سرش را پایین انداخت گفتم بشینیم . روی چمن نشستیم هنوز روسریش تو دستش بود تو گوشش رو بوسیدم روی آن چمن ها دراز کشید هنوز روسریش تو دستش بود اولین آواز خروس را که شنیدیم گفت دیگه بریم باید برگردم . از همان مسیر بر می گشتم در تاریکی ِ جنگل احساس کردم هیچگاه راضی تر از آن شب نبودم و به ذهنم آمد هیچ چیز زیباتر از ترسیدن و خطر کردن بخاطر دلدار نیست . 

 

25 آذر 1398 

البرز معصومی ایرانی 

ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / ...
ما را در سایت ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : edrakezibayio بازدید : 171 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 5:34