آن روز که بر در کوفتم

ساخت وبلاگ

سال شصت وقتی ناگزیر به تهران مهاجرت کردم بعد از چندین ماه اقامت در خانه فامیل اتاقی برای خودم کرایه کردم که فعلا اونجا اطراق کنم تا بعدا یه خونه بهتر بگیرم اغلب دوستا در بدر بودن که یکیشون هم اومد به من پناه آورد بعد از حدود دو ماه یکروز دیدم ناگهان ناپدید شد متوجه شدم گیر افتاده من هم سریع رفتم خونه فقط شناسنامه و چیزایی رو که میشد از روشون هویتم رو تشخیص داد برداشتم رفتم خونه یکی از اقوام در جنوب شهر از اون خواستم یه اتاق برام پیدا کنه روز بعد او یه اتاق برایم پیدا کرد تو خونه ای که یه مرد و زن با چندتا دخترو پسرشون اونجا زندگی می کردن اتاق پایین مجاور حیاط رو دادن به من به زودی در محل کار سرپرستی ِ بخش تراشکاری رو دادن به من بعد از مدتی با خبر شدم کالج فنی ِ کرج میخواد طی آزمونی سراسری مربی فنی استخدام کنند اونجا ثبت نام کردم و تا قبل از آزمون هر روز حدود دو ساعت درس های فنی دوران تحصیلم رو تمرین می کردم یک روز فامیلم به من گفت با صاحب خونه ات داشتم صحبت می کردم گفت محمود همیشه مشغول نوشتنه نمیدونم چی می نویسه گفت منم گفتم داره خودشو برای ادامه تحصیل تو دانشگاه آماده می کنه اینها باعث شد منو خیلی قبول داشته باشن دختر بزرگشون اونقدر لاغر بود که من فکر می کردم کی باید اینو بگیره آخه اما چیزی نگذشت که دیدم مرتب لباس های قشنگ میپوشه و خیلی به خودش میرسه من همیشه فکر می کردم انتخابم نباید از روی جایگاه طبقاتی ِ دختر باشه چون از هر طبقه ای اگه آدم با فرهنگ و فهمیده ای باشه من اونو قبول خواهم کرد و این دختر رو وقتی تو خونه خودشو در موقعیتی راحت به من نشون می داد احساس می کردم آره حالا کم کم داره رو براه میشه حالا دیگه بیش از چند روز به امتحان فنی نمونده بود رفتم تو آزمون شرکت کردم جمعیت زیادی از دیپلمه های رشته ماشین های ابزار از سراسر کشور شرکت کرده بودن من چند برگ کاغذ با خودم برده بودم که بتونم روش محاسبات رو انجام بدم شصت سوال بود و شصت نمره داشت سوال های معمولی بین بیست و پنج صدم تا یک نمره داشتن و سوال هایی که لازم به محاسبات فنی داشت چند نمره داشتن من از بالا شروع کردم یکی یکی به سوال ها جواب دادم احساس عالی داشتم از اینکه به همه سوال ها جواب می دادم تا رسیدم به یه سوال دیدم هیچ از اون سر در نمیارم خلاصه غیر از اون به همه سوال ها جواب دادم و زود هم اومدم بیرون داشتم به اون یه سوال که بلد نبودم فکر می کردم یاد اون داستانی افتادم که میگه استاد همیشه یه فن رو به شاگردش یاد نمیده تا اون نتونه رو دستش بلند بشه مگر اینکه خودش بخواد اون شاگرد رو بعنوان جایگزینش انتخاب کنه بعد از مدتی هم اعلام کردن تو اون امتحان تقلب شده از طرف کالج امتحان رو باطل کردن میخوان از نو امتحان بگیرن من یه فامیل تو کرج داشتم که دبیر دبیرستان بود رفتم خونه شون با اون صحبت که کردم گفت صبر کن من از مسول اداره کار بپرسم ببینم چی شده دفعه بعد که اونو دیدم گفت من پرسیدم او ورقه تو رو در آورده گفته نمره اش شده 54 بعد گفت خب هیچکس هم که نمره اش در این حدود نشده بود غیر از تو و نفرات دوم و سوم هم فاصله زیادی با تو داشتن و گفت حالا تو اگه میخوای با من یه بار بیا نماز جمعه من برات درست کنم چون بقیه رو مجددا از روی همون امتحان قبول کرده بودن گفتم من نماز جمعه برو نیستم از خیرش گذشتم تو همین شرکت ها کار می کنم وقتی روز بعد رفتم شرکت مدیر به من گفت تو بعنوان سرپرست خودت همه امورات کارگرای بخش خودت رو کنترل کن هر کس هم تخطی کرد بنداز بیرون اونم جلوی کارگرها گفته بود در جوابش گفتم من هیچوقت این اجازه رو به خودم نمیدم کارگر رو بندازم بیرون با این جمله صورت مدیر تا بنا گوش سرخ شد یه روز دیگه قطعاتی رو که من خودم درست کرده بودم رو دیدم با قطعات ساخته ی بقیه قاطی کرده بهش گفتم ساخته های منو نباید با ساخته ی بقیه قاطی کنی چون وقتی اونا کار رو خراب کنن اونوقت معلوم نمیشه من خراب کردم یا اونها یه لبخند زد و بدون اینکه چیزی بگه رفت بعدا من فهمیدم میخواست به من برسونه که لازمه محصولاتم رو جدا بچینم چون اونا کار رو خراب میکنن و خراب کاری هاشونو میندازن گردن من چند روز بعد از دفتر منو صدا زدن گفتن تلفن دارم رفتم برادر بزرگم بود یه آدرس رو از زیبا شهر بهم داد گفت کارت تموم شد بیا اینجا زمستون بود من بعد از کار لباس عوض کردم کلامو بدون نگاه کردن تو آینه گذاشتم سرم رفتم سر کوچه از تاکسی پیاده شدم نمیدونستم کوچه طولانیه کمی که رفتم ناگهان بارون با شدت شروع کرد به باریدن تا برسم به خونه شون سرتا پا خیس شده بودم زنگ در رو زدم یه خانم زیبا در رو باز کرد شوهرشو صدا زد اومد منو دعوت کرد داخل وقتی رفتم تو اتاقی که مهمونا نشسته بودن و من هم نشستم بعد از اینکه میزبان کاپشن و کلاهمو گرفت آویزون کرد و برگشت رو به من گفت نه هر آنکه کله کج نهادو تند نشست آیین سروری داند . خب نمیشد من چیزی بگم اولا که تازه اولین بار بود همدیگرو میدیدیم ثانیا اونا همه خیلی بزرگتر از من بودن دو تا مرد مسن که به نظر میرسید دوستای برادرم بودن که خیلی هم کم حرف میزدن ضمن صحبت هایی برادرم گفت این برادرم اونقدر سختی کشده که اگه فولاد هم بود آب می شد میزبان گفت فولاد که آب نمیشه و پس از دقیقه ای باز هم گفت نه هر آنکه کله کج نهادو تند نشست آیین سروری داند بازم همه سکوت کردیم مشروب آورد وقتی برای همه ریخت گفتم من گلوم درد می کنه نمیتونم مشروب بخورم گفت بذار بگم برات شیر گرم کنه یه لیوان شیر داغ بخور بعد مشروب بخوریم گفتم باشه به خانمش که گفت اون گفت کاکااو هم هست شیر کاکااو درست بکنم ؟ گفتم بله درست کنین اگه زحمت نمیشه شوهرش گفت کاکااو برای گلوت خوب نیست الان فقط شیر بخور گفتم باشه شیر داغ آورد خوردم احساس کردم گلوم نرم شده گفت حالا مشروب بخوریم ؟ گفتم آره حالا گلوم راحته مشروب ریخت خوردیم خیلی چسبید بعد از چند دقیقه پیمانه بعدی رو ریخت اونم خوردیم بعد از چند دقیقه خواست پیمانه بعدی رو هم بریزه تشکر کردم گفتم من دیگه نمیخورم برای خودشون هم دیگه نریخت گفتم بارون هم انگار فقط قصد داشت منو خیس کنه حالا که باید صدای باریدنشو بشنویم دیگه نمیباره گفت حالا دیگه باید صدای دیگری رو بشنویم چند لحظه رفت بیرن برگشت گفت بریم تو حال بشینیم صدای پیانو بلند شد رفتیم تو حال دیدم دخترش همچون فرشته ای پریوش نشسته رو چارپایه ی پیانو شروع کرده به نواختن . گیسوی همچون ابریشمش تا چارپایه رسیده بود و با مهارتی فوق العاده داشت مینواخت طنین نواهای موسیقی در آن موقعیت بیشتر مدهوشم میکرد و در ذهنم تکرار شده در فضا میپیچید همه نشسته بر کف اتاق من کنارشون نشسته بودم روی مبل میزبان نیم نگاهشو از من دزدید جواب خودش رو گرفته بود آیین سروری . بعد از دقایقی دختر نواختن رو به پایان رسوند پدرش گفت چای بیارین لحظاتی بعد دختر با یه سینی چای اومد سینی رو گذاشت کنار پدرش من تشکر کردم و او رفت تو آشپزخونه پیش مادرش بعد هم اومد بیرون و رفت تو اتاق خودش چای خوردیم به زودی من پا شدم گفتم با اجازه تون من دیگه برم اونا هم پا شدن خدا حافظی کردیم مست هریک به فکری اما سکوتی سنگین محیط خانه را فرا گرفته بود انگار حرف هایی بر زبان نیامده بود و من همچون غریبه ای خانه را ترک کردم به خانه ی خود برگشتم روزهای بعد دوست داشتم باز هم برم اونجا اما غرورم اجازه نمی داد بعد به دلایلی خانه ام را عوض کردم چند چهار راه بالاتر خونه گرفته بودم و هیچگاه نفهمیدم دختر صاحبخانه چطور محل سکونتم را پیدا کرده داشت دنبالم می گردید در حالیکه من به آن دختر پیانیستِ پریوش فکر می کردم . حالا دوست دارم هردویشان را باز ببینم بهشون اثبات کنم دوستشون داشتم و از اینکه دلشان را شکسته بودم طلب بخشش کنم و از آن مردان ِ داستانی تشکر و عذر خواهی کنم. می خواهم به آنها بگویم

( گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید  کدام در بزنم چاره از کجا جویم )

محمود معصومی 

ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / ...
ما را در سایت ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : edrakezibayio بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1400 ساعت: 22:56