نیم دایره 170 درجه

ساخت وبلاگ
 

 

همه سایتها و فایلها را بستم که ذهنم با آنها در گیر نباشد نفس ِ راحتی کشیدم فقط مثل همیشه بعد از بستن فایلها و قبل از خاموش کردن کامپیوتر، ذهنم با عکسهایی که رو مانیتور نصب کردم مشغول شد آن کوچه یک نیم دایره ی تقریبا 180 درجه بود یعنی در واقع باید من بر راه کاملا از این پهلو به آن پهلو میشدم تا مسیر را طی کنم دهقان ِ کهنسال پرسید آقای معصومی قبض برق است ؟ گفتم بله اما او متوجه شده بود که آن کاغذ ها دستنویس هستند وزیرش امضاء دارد در واقع کنجکاو شده بود آن نوشته چی هست و با آن پرسش سعی داشت شاید من برگی از آن را به او بدهم اما من به راهم ادامه دادم وقتی به خانه ی دهقان رسیدم برگی از آن را به داخل خانه اش انداختم سیصد برگ کاغذ دستنویس که مطمین بودم خیلی زود توجه جهانیان را جلب خواهد نمود حین پخش به دلیل عبور از زیر چند درخت که آلوچه های ریز ِ ترش مزه میآوردند یادم آمد که مردم این محله همین آلوچه را با آب میپختند و بعنوان خورش با برنج ِ شکسته ی پخته میخوردند در بازگشت از این محله متوجه شدم معلم ِ محله تراکت را برداشته اما از روی احترام در را نبسته و همسرش نیز چند روز بعد برای اولین بار وقتی مرا هنگام رفتن به خانه ی دوستم دید ، به من سلام داد این همان حرکتی بود که من برای رسیدن به آن سالها فکر کرده بودم که در شرایط محرومیت از همه گونه امکانات چطور میتوانم اضهار وجود نموده و در یک ساعت حرفی را به گوش بسیاری کسان که حالا می شود همه کس برسانم شرایط به گونه ای شده بود که کسی برایم با دستگاه فتوکپی هم دیگر حاضر نبود چیزی را چاپ کند زیرا با اطلاعات مواجه می شد روزی با یک ورزشکار نشسته بودیم داشتیم فیلم نگاه می کردیم بروس لی تا کمر خم شد که به استادش احترام بگذارد استاد ضربه ی تقریبن محکمی با استخوان پشت انگشتش زود تو سرش وقتی بروس لی تعجب کرد ، استاد به او گفت همیشه یادت باشد هنگام احترام نیز نگاهت به طرف مقابل باشد آن دوست ورزشکار اغلب صحنه ای از فیلم بروس لی را به یاد می آورد که از نظر او خنده دار اما حرکتی به موقع و کاملن ضروری بود او با خنده میگفت وقتی بروس لی دید دیگر هیچ کاری نمیتواند بکند دشمن را گاز گرفت و با خنده ادامه میداد این حرکت یعنی شما از هر چی که قابل استفاده باشد که طبیعت در اختیار شما گذاشته باید استفاده کنید . من همیشه این حرف دوستم را به یاد می آوردم و فکر می کردم پس طبیعت چه امکانات قابل استفاده برای من دارد تا اینکه روزی وقتی مشغول نوشتن ِ چیزی پشت میز اتاقم بودم به ناگاه به ذهنم آمد دستهایت و کاغذ هایت این هم میز. آنوقت یک بسته کاغذ برداشتم متن کوتاهی را که موضوعش دفاع از انقلاب ، آزادی و برابری بود را رویش نوشتم و شروع کردم به تکرارش بر کاغذهای دیگر وقتی به سیصد برگ رسید قبل از پخش در یک ساعتی زیر همه شان نام و امضاء خودم را درج کردم اینها را نوشتم فقط به این دلیل که آن دهقان بر پیچ صدو هشتاد درجه از من پرسیده بود قبض برق است ؟ و آن معلم در را باز گذاشته بود و اطلاعات تا دو ماه جرات دستگیری ام را نداشت و قصدشان از این فاصله این بود تا موضوع در نظر مردم بی اهمیت جلوه کند چند روز مانده به پایان سال دو نفر با لباس شخصی آمدند گفتند باید به پایگاه بسیج محله تان بیایید فقط به چند سوال پاسخ دهید بعد به خانه بر می گردید من لباسم را پوشیدم سوار ماشینشان شدیم رفتیم فقط از کنار پایگاه محل به آرامی عبور کردند در ِ پایگاه بسته بود و کسی نیز آنجا دیده نمی شد به سمت مرکز شهر رفت بین راه فقط یک جمله از من پرسید اینکه گفت درسته تو دیوانه ای ؟ گفتم نمیدونم نظر خودت چیه گفت من نظری ندارم اما شاید آنها داشته باشند رفتیم دم در اطلاعات پیاده شدیم رفتیم داخل مرا در اتاقکی جدای از ساختمان نگه داشتند تقریبن دو ساعت آنجا بودم باران بر شیروانی ِ کوتاه ِ اتاقک شروع کرد به تاق تاق کردن من شعری را فی البداهه بر تابلویی که در اتاقک نصب شده بود نوشتم گچ قرمز بود مضمون شعر این بود که تنها فرق ما همیشه با هم این است که فقط گاهی ما جایمان را با هم عوض میکنیم یعنی اینکه در شکل کلی همه مان همیشه در زندان هستیم کسانی زندانی و کسانی زندان بان اما بعد از چند دقیقه رویش به اندازه ی شعر ضربدر زدم باران به داخل چکه می کرد روی تابلو قطرات باران از بالا به پایین روان شد انگار بر تابلو خونریزی شده بود بعد از دقایقی یکی از آن دو نفر که آمده بودند سراغم آمد گفت آقای معصومی بس کنید اذیتتان می کنند من فقط نگاهش کردم دلیلی ندیدم چیزی بگویم او رفت مجددن بعد از حدود نیم ساعت آمدند مرا به بیرون محوطه زندان راهنمایی کردند یک نفر پشت فرمان نشسته بود یک نفر در صندلی مجاورش چند نفر کنار ماشین ایستاده بودند ماشین یک شورولت قدیمی بود راننده ی قبلی با لبخند گفت بفرمایید برایتان ماشین آمریکایی هم آوردیم گفتند من سوار شدم دو نفر اطرافم نشستند ابتدا به من دستبند زدند قبل از اینکه وارد خیابان اصلی شویم آنکه سمت چپم نشسته و گنده تر هم بود ، سرم را با فشار به پایین فشار داد کتم را هم کشید روی سرم تا کسی منو نشناسه از شهر که خارج شدیم دستش را از روی من برداشت یعنی اینکه میتوانم صاف بشینم وقتی من صاف نشستم بالای کوه را در جاده لاهیجان نشان داد گفت کوه حرکت کرده ؟ من برای اینکه وضعیت را عادی جلوه دهم گفتم نه دارند تو کوه جاده میزنن او به ناگاه با دسته ی کلتش محکم کوبید به پشت سرم که درد خیلی شدیدی گرفت نفر جلویی گفت میدونی این پاکت چیه ؟ گفتم نه به منظور تحقیر پاکت را کوبید روی سرم گفت این همه پرونده ی تو هست مجددن بغل دستی ام گفت دستهاتو کامل ببر پایین من هم دستامو بردم پایین گفت پاهاتو از روی دستبند عبور بده تا رو دستبند باشن من هم انجامش دادم حالا دیگه در همون شرایط چشمامو هم بسته بودند و مشخص بود که هوا تاریک شده یکیشون گفت میدونی کجا هستیم ؟ گفتم نه گفت کنار تازه آباد هستیم منظورشان قبرستان رشت بود نفر سمت راستیم تمام مدت یک کلمه حرف نزد نفر سمت شاگرد گفت نگه دار بزنیم همینجا بندازیم بریم گرچه من ترسیده بودم اما پرونده یادم بود که معنیش رفتن به زندان بود به زندان رفتیم مرا به داخل یک سلول انفرادی فرستادند من هیچکس را نمیدیدم چون همیشه با چشم بند در حضورشون بودم داخل سلول کمی احساس راحتی کردم و زود خوابم برد تقریبن ساعت یک بعد از نیمه شب باید بوده که آمدند مرا از دالان ِ نسبتن طویلی عبور دادند بعد از پله های آهنی به تعداد زیاد رفتیم بالا مشخص بود که مرا نزد بازجو میبرند دقایقی هیچکداممان چیزی نگفتیم الان یادم نیست بازجو حرفش را از کجا شروع کرد اما یادمه که پرسید اعلامیه ها چند برگ بودن ؟ گفتم هفتصد برگ گفت همه شو پخش کردی ؟ گفتم نه حدود پنجاه برگ مونده بود گفت حالا کجا هستن ؟ گفتم ریختم تو جا آشغالی یه دفعه انگار منفجر شده باشه گفت آنارشیست اپورتونیست روزگارتو سیاه میکنم دیگه از دستم در برو نیستی مگه مملکت قانون نداره ؟ گفتم مملکت باید آزادی بیان داشته باشه بیشتر عصبی شد و ضمن کوبیدن دستش رو میز یه فحش داد با اینکه گنده تر از من هم بود من در آن واحد هم پا شدم هم چشمبندمو برداشتم یک قدم هم به طرفش رفتم دستمو بردم بالا که بزنم بندازمش زیر پام ناگهان دو نفر که نمیدونستم پشت سرم ایستادن یکیشون چشمامو گرفت که بازجو رو نبینم یکیشون هم دستامو گرفت کشید به طرف صندلی منو نشوند اونجا گفت مثل اینکه بزن بهادر هم هستی یادت باشه اون دوستات رو من خودم اینجا کشتم گفتم من بدون پشتیبانی ، اون حرکتو انجام ندادم موقع پخش اعلامیه همه مردم روستا درهای خونه هاشونو باز گذاشته بودن و تو میدونی این یعنی چه .

 

 

                 17 اردیبهشت 1395 برابر با 6 مه 2016

 

                                                            البرز معصومی ایرانی

ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / ...
ما را در سایت ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : edrakezibayio بازدید : 199 تاريخ : پنجشنبه 4 آذر 1395 ساعت: 7:44