هوا تاریک شده بود

ساخت وبلاگ
 

 

 

عصر بود من بر ایوان قدم میزدم پسر ِ همسایه داشت ساخت خانه اش را نظارت می کرد باران شروع کرد به باریدن و لحظه به لحظه تندتر می شد من درست در همین هنگامه ی بارش شدید ِ باران تصمیم گرفتم به کوه بروم چترِ بزرگ و عصای پدر را برداشتم راه افتادم از مسیری که همیشه میرفتم ازکنار ِ آبگیر گذر می کردم باد برآب که تا آخرین حد بالا آمده بود امواج مهیجی می ساخت انگار داشتم فیلمی منحصر بفرد را می دیدم که خود همزمان می ساختم از کنار آبگیرها گذشتم به روستای آنطرفش رسیدم از باریکه راه ِ کنار بقعه پیچیدم بالای بقعه سمت راست کوره راهی سنگلاخ پرپیچ و خم و میانش جویی از بارش باران درست شده بود از کناره هایش به بالا پیچیدم در میان انبوه درختان جنگلی هوا تاریک شده بود باید تقریبا دو کیلومتری این شیب ِ پر پیچ را بالا میرفتم و رفتم بالای کوه به روستای آبچالکی رسیدم باران همچنان به شدت می بارید زنی بر ایوان خانه اش مرا دید و از سر مهر ِ روستایی اش از من خواست به خانه شان بروم تا باران بند بیاید بعدن به این نتیجه رسیدم که این احساس امنیتش حین دعوت کسی که نمیشناسد نتیجه ی عصا است و چتری که بزرگ است رفتم بالا مرا به داخل اتاق دعوت نمود من ضمن تشکر ِ مکرر به داخل رفته نشستم برایم نان و مربای به آورد بعد از یک راهپیمایی ِ دلپذیر و خسته کننده چقدر لذتبخش بود همسرش در را باز کرد داخل شد من بلند شدم به یکدیگر سلام دادیم زن گفت در باران مانده بود همسرش گفت میهمان حبیب خدا است خیر وُ برکت می آورد قران را برداشت با آواز ِ بلند خواند من عصرانه ام را خورده بودم از وضعیت روستایشان از او پرسیدم از مشکلاتش گفت و پرسید شما برای انتخابات آمده اید ؟ گفتم نه برای کوهپیمایی آمدم و ادامه دادم آنها فقط هنگامیکه رای میخواهند به خانه هایتان می آیند درست است ؟ گفت بله اما انگار در عین حال راحت نیز حرفش را نمیزد گفتم به هیچکدامشان رای ندهید مگر ابتدا به خواستهایتان رسیدگی کنند آنها موظفند از داراییهای مملکت برای رفاه شما خرج کنند هنگام بیرون آمدن از خانه شان زن یک شیشه مربای به ، به همراه چند نان که خود پخته بود بعنوان هدیه به من داد و من ضمن تشکر از او و همسرش از خانه شان خارج شدم باران بند آمده بود طبق معمول در بازگشت چون کوهپیمایی برایم حالتی معمولی پیدا کرده بود ضمن یاد ِ آن زن و مرد ِ روستایی به یاد داستان ِ کودکانی افتادم که چندین ماه پیش نوشته بودم قسمتی از داستان به اینصورت بود که مادر ، پسرکش را به تآتر میبَرَد در آن قسمت از نمایش ، شاعر می آید روی دیوار روبروی کاخ شاه برای شاهزاده خانم مینویسد همیشه دوستت خواهم داشت همیشه . و شاهزاده خانم وقتی آن را دید هر بار به پشت پنجره می آمد دستهایش را روی سینه اش میگذاشت و آن نوشته را از نو میخواند . با این یاد و یادهایی دیگر که همراه با رویاها و امیالی بودند ، کوه را به سمت خانه پشت سر گذاشتم . در کوهپیماییهای قبل اغلب از آب چالکی به لیله کوه / لیلاکوه / میرفتم و مسیر کوهپیمایی را چند برابر می کردم اما اینبار به دلیل همراه داشتن چیزهایی و همچنین گِلی شدن مسیر از همانجا بازگشتم به خانه آمدم چند روز بعد شنیدم دختر ِ شاه خودکشی کرده مادر فهمید من ناراحتم گفت قسمت تو دختر ولیعهد است فراموش کردی که این را پیرارسال رودخانه هنگام ماهیگیری ات به تو گفته بود ؟! من در سکوت آنروز را به یاد آوردم شب را خوابیدم روز بعد بر ایوان قدم می زدم پسر ِ همسایه که در کودکی از همبازیهایم نیز بود و حالا داشت بر ساخت خانه اش در جلوی خانه ی ما نظارت می کرد بالای سربندی ِ چوبی ایستاده بود نجار داشت چوبها را میخکوبی می کرد من حین قدم زدن گاه گاهی به آنها نگاه می کردم نجار با صدایی مبهم چیزی گفت پسر ِ همسایه که خانوادگی همه میهنپرستانی دوستدار شاه بودند آنها که به تازگی فهمیده بودند من نیز شخصی میهنپرستم ، با چهره ای متبسم که شادمانی در آن درخشیدن گرفته بود با صدایی مفهوم گفت شا دختر بمُرده ناراحته .

دوم شهریور 1395 برابر با 23 آگوست 2016

البرز معصومی ایرانی

ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / ...
ما را در سایت ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : edrakezibayio بازدید : 225 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 18:59