کم گو

ساخت وبلاگ

 
سالهای جنگ وُ بگیروُ ببندوُ اعدام بود در تهران زندگی می کردم یه روز وقتی از کرج به تهران بر می گشتم بین راه در ایست بازرسی که ماشین ها رو کنترل می کردند به من مشکوک شده بودند من قبل از رسیدن به محل بازرسی یه رمان سیاسی رو که همراهم بود گذاشتم زیر صندلی این در آن فاصله ی کم تنها کاری می شد که کرد از من چیزهایی پرسیدن و من با ظاهری عادی جواب دادم جوابهای راست هم دادم که اگه خواستن پی گیری کنن حرفهام دروغ در نیان از جمله آدرس خونه رو درست گفتم چون تنها زندگی می کردم میتونستم آدرس رو با ریسک وجود یه کتابخونه ی کوچک که توش چند تا کتاب سیاسی هم بود بگم بعد از یه بررسی ِ کوچک ِ ماشین ولم کردن که برم فقط مشخصاتمو از روی کارت شناساییم که اون هم واقعی بود یادداشت کرده بودن از اینرو من به محض رسیدن به خونه چند کتاب سیاسی رو بردم جای دیگه گذاشتم بعد رفتم با یه دوستی که یه فعال سیاسی هم بود صحبت کردم اون منو به دوستاش که نزدیک کرج تو یه روستای دم خط تو یه خونه که مثل مسافر خونه بود معرفی کرد که من مدتی اونجا بمونم چهار نفری تو یه اتاق صمیمی بودنمونو با هم اثبات می کرد بچه ها از دُورو بر ِ شهر خودمون تو شمال بودن تو اتاق روبرو یه پسر حدودا بیست و دو سه ساله زندگی می کرد که برای اطمینان از اینکه داره حسابی حال می کنه روزها تا عصر از ضبط صوتش ترانه های شاد زمان شاه رو گوش می کرد بعد از ظهر میرفت بعنوان پرسکار تو یه شرکت کوچک کار می کرد اتاق دیگه یه آدم ریشو بود که بدلیل ریش داشتن از نظر ما مشکوک به نظر می رسید یه روز پسر ِ روبرویی به من گفت دیروز که تو نبودی این ریشو منو برد تو حیاط حسابی کتکم زد که صدای موزیکت اذیتم می کنه چون نمی شد تو اون شرایط ما با اون برخوردی بکنیم برای حمایت از روبرویی هر روز یکی مون می رفتیم یه خورده باهاش می نشستیم یه چای با هم میخوردیم تا اون ریشو زیاد بهش گیر نده البته من به همسایه ضمن حمایت ازش گفتم خب در ضمن خودت هم خوبه اینو در نظر داشته باشی که تو زندگی جمعی موقعیت دیگران رو هم باید در نظر گرفت گرچه میدونم اون شنیده که باید از موسیقی بدش بیاد اما بذار فعلا فکر کنه از تو قویتره همسایه از اینجور حرفا روحیه ای می گرفت و فشار ناشی از تحقیری که شده بود رو از ذهنش دور می کرد نفر دیگر صاحب خونه بود که هر روز تریاک می کشید و غروبا میرفت بعنوان نگهبان شرکت تا صبح اونجا بود و از بس که زهوار در رفته بود من اسمشو گذاشته بودم پیر مرد ِ خنزر پنزری یکی از بچه های اتاقمون هم اصلا حرف نمی زد و من از اون یکی ها شنیده بودم که یه سالی میشه حرف زدنش کم شده بود حالا چند ماه هم میشه که اصلا حرف نمیزنه مگر برای اینکه بخواد بگه مثلا غذا بخوریم ؟ یا اینکه من میرم خرید می کنم بر می گردم . از اینجور حرفا چند بار در تمام روز و شب و بچه ها اسمشو گذاشته بودن کم گو . روزها فقط من و کم گو خونه بودیم اونها به من گفته بودن کم گو خیلی آدم ساده ای هست مسایل سیاسی رو هم هیچ نمیفهمه فقط مثل دیگران قبلا که حرف میزد گاهی به همه چیز اعتراض می کرد بهشون گفته بودم شما پیش من طوری برخورد نکنین که بفهمه من میدونم حرف نمیزنه تا من بتونم اینو به حالت نرمال برگردونم جلو ی بچه ها هم اگه باهاش حرف می زدم بازم فقط یه آره یا نه می گفت کم کم شروع کردم وقتی اونها نبودن باهاش راجع به هر چیزی حرف زدن اون ابتدا با همون آره نه شروع کرد جواب دادن بعد من مخصوصن در رابطه با یکی از موضوعات حرفم نظرشو پرسیدم گفتم به نظر تو من درست می گم یا اشتباه می کنم گفت آره دیگه آدم باید همونطور که تو جمع با دیگران معاشرت می کنه موقعیت دیگران رو هم در نظر بگیره دیگه من بازم ادامه می دادم مثلا اینکه البته درسته که باید موقعیت دیگران رو در نظر داشت اما چیزهایی هم همیشه مطرح هست که نمیشه کلا ازشون صرف نظر کرد گفت خب هرکس پرنسیپهای خودشو داره دیگه آدم به نسبت موقعیت چیزهایی رو که میشه مطرح کرد رو میگه فقط اگه جای گفتن نباشه خب یه چیزی رو میگه که ایرادی نداشته باشه از اینجور حرفها همینطور ادامه دادیم تا اینکه کم گو ظرف تقریبا یک هفته شروع کرد تو جمع هم صحبت کردن و دیگه در رابطه با هر موضوعی که بقیه حرفی میزدن شروع می کرد به صحبت کردن تا جاییکه به زودی بچه ها بعنوان شوخی می گفتن چه کار کردی با این قبلا با سکوتش اعصابمونو داغون می کرد حالا اونقدر حرف میزنه حوصله ی آدم سر میره و میخندیدیم اونها هنوز کم گو رو یه آدم شوت میدونستن البته مواردی حق هم داشتن مثل اینکه وقتی سرما خورده بود بهش گفتم پیاز پخته برای سرما خوردگی خوبه یکی دوتا آب پز کن بخور سرمات زودتر خوب میشه پیاز کم یاب و گرون شده بود دفعه بعد سرما که خورد تمام پیازی که تو خونه بود رو پخت بعد همه شو چون نمیتونست بخوره نصفشو هم ریخت دور بهش گفتن چرا اینهمه پیاز پختی گفت البرز گفته برای سرما خوردگی خوبه یکی از بچه ها گفت خب درسته که خوبه اما پیاز به این گرونی آدم همه شو نمیپزه که حالا از نو خودت بازم بروپیاز بخرگفت البرز کاپشنتو بپوشم برم پیاز بخرم گفتم بپوش یه کاپشن چرم مصنوعی مدل خلبانهای انگلیسی بود که از حراجی ِ تو میدون انقلاب خریده بودم از اونجا که اهل نوعی از شوخی تو جمع دوستان هم بودیم در جواب یکی از دوستان اون موقع ام که گفته بود کاپشن تازه خوب بهت اومده ، گفته بودم خب تو این سن و سال آدم باید یه کاپشن انگلیسی داشته باشه دوستم شادان پرسید گرم می کنه ؟ بازم مثل حرف زدن ِ مردم روستا گفتم این کاپشن زمستونا سرد می کنه تابستونا هم گرم میکنه دوستمم گفت خیلی مبنون و کلی خندیده بودیم حالا که کم گو کاپشن رو پوشیده بود با خودم گفتم همین کاپشنمو پوشیدن آدمت می کنه وقتی برگشت گفت خیلی کاپشن خوبیه و پرسید بهم میاد ؟ گفتم آره خیلی وردار واسه خودت گفت بعد خودت چی بپوشی گفتم یکی رو می فرستم کتم رو برام بیاره حالا دیگه من کت می پوشم تو کاپشن بپوش چون نسبت به من احساس صمیمیت فوق العاده ای پیدا کرده بود دلیلی نداشت تشکر هم بکنه وقتی منو با کت دید غروری در او پدیدار شد و گفت شدی عین ِ اون رهبرای چریکهای قبل از انقلاب گفتم آره دیگران هم یه همچین چیزایی میگن یه روز کم گو یه خمره آورد گفت اینو از شمال آوردم ببین چه چیز جالبیه ؟ گفتم آره تو این شراب درست کردن داره گفت فردا بریم از کرج سرخ انگور بخریم شراب درست کنیم ؟ گفتم بریم فرداش رفتیم دو جعبه انگور خریدیم کم گو همه رو دون کرد ریخت تو خمره بچه ها هم شروع کردن ازش تعریف کردن یکی از بچه ها وقتی کم گو رفته بود برای خرید گفت تو اینو به حرف آوردی اونوقت کاپشنتو هم دادی بهش ؟ گفتم صبر کن یه شوخی تاریخی میخوام در عوضش باهاش بکنم گفت چی گفتم بهش گفتم خمره انگور رو روزها که میذاری زیر آفتاب اگه شبها هم بذاری زیر نور مهتاب شراب خیلی بهتر میشه دوستم قاه قاه خندید به بقیه گفت دیگه زندگی برای همه جالب شده بود کم گو عصر انگورها رو تو خمره چنگ زد له کرد بعد خمیر مایه بهش زد سرشو بست برد تو حیاط گذاشت تو آفتاب قبل از غروب هم رفت خمره رو آورد بازم دستاشو شست انگورو چنگ زد از نو سرشو بست گذاشت یه گوشه و هی کم کم هم یه نگاهی بهش می کرد بچه ها هم حالا اصلا نگاش نمی کنن و حواسشون هم بود اصلا برای هیچ چیز نمیخندیدن ماه که تو آسمون پیداش شد کم گو پا شد خمره رو برداشت سمت در که داشت می رفت دوستمون با چهره ای پرسان گفت کم گو کجا میری که ؟ کم گو گفت البرز گفته شراب رو روزها که میذاری تو آفتاب شبها هم باید بذاری تو مهتاب تا شراب بهتر بشه همه خودمونو کنترل کردیم با چهره های متعجب فقط نگاش کردن یعنی تو عجب چیزایی از البرز یاد می گیری همینکه کم گو از پشت در دور شد زدن زیر خنده وقتی کم گو داشت بر می گشت همه حالت عادی به خودمون گرفتیم کم گو چهل روز خمره رو روز و شب برد بیرون آورد چنگ زد روز چهل و یکم همخونه ها زدن در رفتن چون میترسیدن از اون شراب بخورن مسموم بشن اما من موندم کم گو خمره رو آورد سرشو باز کرد یه لیوان ازش ریخت برای خودش یکی هم برای من هردو چشیدیم گفت الکلش کمه گفتم آره شاید خوب هم نزدی یا خمیر مایه اش کم یا زیاد بود گفت آره گفتم به هر حال هر کاری تجربه میخواد تو بار اول نتونستی درست درش بیاری حتما با تجربه کردن یاد می گیری گفت درسته خب آره هر کاری تجربه می خواد بعدش من دیگه از اونجا رفتم اما گاهی وقتا کم گو رو میدیم و تا چند ماه بعد چند رمان هم بهش دادم خوند نظرشو که در موردشون می پرسیدم زیاد نمی تونست صحبت کنه اما در مورد مسایلی که خودش روزمره لمس می کرد بهتر صحبت می کرد و من غیر از چند رمان هیچ چیز دیگری بهش ندادم که بخونه نظرم این بود که خودم ذهنیتشو شکل بدم به هر حال خوب بود برای یه روز عصر باهاش قرار گذاشتم تو خیابون ولیعصر تهران فیلم دانتون رو پرده بود رفتیم نشستیم فیلمو دیدیم اونجا که روبسپیر به دانتون میگه گرچه ما با هم اختلاف عقیده داریم اما من حاضرم جانم را فدا کنم تا تو بتوانی حرفت را بزنی ، من خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم وقتی از سینما اومدیم بیرون گفتم خب فیلم از نظرت چطور بود چی داشت می گفت کم گو انگار که وزنه به دستاش بسته باشن به سختی دستاشو داد عقب کتفاشو کمی آورد جلو در همان حال گفت این فیلمها همش کمدی هستن دیگه ، من از دیدی که در عمق حرفش بود دچار حیرت شده بودم چند لحظه نگاش کردم و داشتم فکر می کردم اگه این حرفش آگاهانه باشه یعنی دیدگاه مهمی در مسایل سیاسی-اجتماعی داره اما آیا کم گو از روی آگاهی اینو گفته بود؟


البرز معصومی ایرانی

+ نوشته شده در  شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۶ساعت 4:23  توسط محمود معصومی ایرانی   | 
ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / ...
ما را در سایت ادراک زیبایی / وبلاگ دوم / دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : edrakezibayio بازدید : 152 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 23:14